بذار مرهم بذارم روی زخمات
بذار بارون اشک من بشوره
غبار غصه ها رو از سراپات
بذار سر روی سینه م گریه سر کن
از او شب گریه های تلخ هق هق
(( بذار باور کنم یه تکیه گاهم ))
برای غربت یه مرد عاشق
رها از خستگی های همیشه ، باورم کن
((بذار تا خالی سینه م برات آغوش باشه ))
برهنه از لباس غصه های دور و دیرین
بذار تا بوسه های من برات تن پوش باشه
تو با شعر اومدی ، عاشق تر از عشق
چراغی با تو بود از جنس خورشید
کدوم توفان چراغو زد روی سنگ
کتاب شعر و از دست تو دزدید
کدوم شب ، از کدوم صحرای قطبی
غریبانه توی این خونه اومد
شبیخون کدوم رگبار وحشی
شب مقدس ما رو به هم زد
بگو ای مرد من ، ای مرد عاشق
کدوم چله ازین کوچه گذر کرد
هنوز باغچه برامون گل نداده
کدوم پاییز ، زمستونو خبر کرد
بذار سر روی سینه م گریه سر کن
از اون شب گریه های تلخ هق هق
بذار باور کنم یه تکیه گاهم
برای غربت یه مرد عاشق
مى نویسد" واژه هایم قدرت ماندن نداشت
و ذهنم تاب بیان کردن.براى رهایى به دنیاى نوشتن پناه آوردم
و چشم هایم را به روى همه چیز بستم و من ماندم و حصار تنهایى هیچ
کس راز دل خسته ام را ندانست.هیچ کس از پشت پنجره سکوت،چشم هاى اشکبارم
را ندید و بر دل تسکین نداد.چه لحظه ها که در حالت غریب تنهایى جز سکوت هیچ نبود و من
بودم ودل بود و خداى دل.از خودم مى پرسم:چرا دنیاى دلم این قدربا حادثه ها بیگانه است؟چرا هیچ
صدایى را ازعمق فاصله ها نمى شنوم؟ از خودم مى پرسم:چرا چشم ها این قدر دروغگو شده اند ؟ چرا
حرف ها پشت چشم ها پنهان شده اند ؟ چرا دیگر هیچ پرنده اى عشق پرواز را در دل زنده نمىکند؟ چرا بال هاى
آرزوها شکست؟چرا نگاه پنجره تا به ابد به کوچه بن بست دوخته شد؟ چرا تپش احساس رنج دوران شد؟چرا قلب عاشق
هر زمان رنج دیدن شدو چرا خداى دلم صدایم را نشنید و چرا رهایم نساخت از بیزارى ثانیه ها و من مسافرى خسته در شهر غریب
این گونه زمزمه مى کنم:دل اگر مرد،نگاه اگر افسرد،خداى اگر رها کرد،دنیا اگر بیداد کرد، اگر چشم ها هنوز منتظرند،پس چرا خدایم صدایم را نشنید؟
مى نویسد" واژه هایم قدرت ماندن نداشت
و ذهنم تاب بیان کردن.براى رهایى به دنیاى نوشتن پناه آوردم
و چشم هایم را به روى همه چیز بستم و من ماندم و حصار تنهایى هیچ
کس راز دل خسته ام را ندانست.هیچ کس از پشت پنجره سکوت،چشم هاى اشکبارم
را ندید و بر دل تسکین نداد.چه لحظه ها که در حالت غریب تنهایى جز سکوت هیچ نبود و من
بودم ودل بود و خداى دل.از خودم مى پرسم:چرا دنیاى دلم این قدربا حادثه ها بیگانه است؟چرا هیچ
صدایى را ازعمق فاصله ها نمى شنوم؟ از خودم مى پرسم:چرا چشم ها این قدر دروغگو شده اند ؟ چرا
حرف ها پشت چشم ها پنهان شده اند ؟ چرا دیگر هیچ پرنده اى عشق پرواز را در دل زنده نمىکند؟ چرا بال هاى
آرزوها شکست؟چرا نگاه پنجره تا به ابد به کوچه بن بست دوخته شد؟ چرا تپش احساس رنج دوران شد؟چرا قلب عاشق
هر زمان رنج دیدن شدو چرا خداى دلم صدایم را نشنید و چرا رهایم نساخت از بیزارى ثانیه ها و من مسافرى خسته در شهر غریب
این گونه زمزمه مى کنم:دل اگر مرد،نگاه اگر افسرد،خداى اگر رها کرد،دنیا اگر بیداد کرد، اگر چشم ها هنوز منتظرند،پس چرا خدایم صدایم را نشنید؟
شبی شوقم شبیخون بر سر آورد | ز غم در پای دل جوشی برآورد | |
تنم زنار گبران در میان بست | دل شوریده شوری در جهان بست | |
بکلی از خرد بیگانه گشتم | چو افیون خوردگان دیوانه گشتم | |
چو زلفش بیقراری پیشه کردم | فغان و آه و زاری پیشه کردم | |
ز مژگان اشگ خونین میفشاندم | به آبی آتش دل مینشاندم | |
نمیآسودم از فریاد و زاری | نمیترسیدم از دشنام و خواری | |
خروشم گوش گردون خیره میکرد | هوا را دود آهم تیره میکرد | |
پیاپی زهر هجران میچشیدم | قلم بر هستی خود میکشیدم | |
همه شب گرد منزلگاه یارم | طواف کعبهی جان بود کارم | |
ضمیرم با خیالش راز میخواند | بسوز این بیتها را باز میخواند |
ناریق یادت بمونه
تو سر عهدت نموندی
رفتی خیلی بی تفاوت
تو دل منو شکوندی
تو منو به خاک تیره
به سیاهیا نشوندی
تو منو مثل یه برده
دنبال خودت کشوندی
همه درصف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند. بعضی ها آرزوهای خیلی بزرگی داشتند. بعضی ها هم آرزوهای بسیار کوچک و پست! نوبت به او رسید. از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟ گفت : می خواهم همیشه به دیگران یاد بدهم، بی آنکه مدعی دانستن (دانایی) باشم. پذیرفته شد! گفتند چشمانت را ببند! چشمانش را بست.
وقتی چشمانش را باز کرد، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است! با خود اندیشید: حتما اشتباهی رخ داده، من که این را نخواسته بودم!
سالها گذشت. روزی داغی اره را بر روی کمر خود حس کرد. بازاندیشید: عمر به پایان رسید و من بهره خویش را از زندگی نگرفتم! با فریادی غمبار سقوط کرد. نفهمید چه مدت خواب بود یا بیهوش! با صدایی غریب؛ که از روی تنش بلند می شد؛ به هوش آمد. تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود.
هی فلانی
زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده و کوچک آن هم از دست عزیزی که
تو دنیا را
جز برای او و با او نمی خواهی